آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

یه مامان پر در آورده در آسمان از حسهای خوب

داره پنگول میده همین الان داره به بچه ها آموزش میده که برای قدردانی از مامان لازم نیست حتما کادوی گران قیمت بدیم مجری به بچه ها میگه بچه ها بگید مامان روزت مبارک و بعد.... دخترم با یه لبخند معنی دار و مهربون و ملیح و دلبرانه بهم نزدیک میشه و بهم میگه : مامان روزت مبارک! و بغلم میکنه و مثل پیشی ملوسه خودش رو تو بغلم جا میکنه انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که بلافاصله اشکام جاری شد! اصلا قلبم لرزید به خدا! اصلا انتظارش رو نداشتم! برام اصلا مناسبت این روز هیچ وقت تو زندگیم و عمری که تا امروز از خدا گرفتم مهم نبوده و نیست برام حسهای انسانی جاری در روزانه هامون مهمه و من به خوبی امرزو این حس رو دریافت کردم چون دختر من که اصلا ...
30 فروردين 1393

من کی انقدر صاحب کمالات شدم؟!

شعر کودکان می سرایم که خودم کیف مینمایم همچین با وزن و قافیه و موزون و با معنی که حظ کنی از شنیدنش، شایسته نوبل ادبی کودکان قصه میسازم و میگم اصلا باقلوا! اصلا چه جوری و از کجا این داستانها میان تو ذهنم و پیش میرن و به پایان اونم از نوع درست درمونش میرسن؟! شروع که میکنم اصلا نمیدونم چی میخوام بگما ولی یـــــــــــــــــــــک ماجراها و پایان عالی ازشون در میاد که کم میمونه خودم برم یه ظرف تخمه بیارم با آدرینا دو تایی مشغول شیم لذتش بیشتر بشه! جدا این همه کمالات کجا نهفته بودن و کجای دلم جا شده بودند که یی هو این طوری زدن بیرن؟! حیف و صد حیف که بلافاصله بعد از اتمام سرودن شعر یا گفتن قصه اصلا کلهم از ذهنم میپره. گاهی میگم صداهای مراس...
30 فروردين 1393

بابا کیک بخر!

برای ماهگردها و تولدهامون تا الان غیر از دو بار همه کیک ها رو از لادن نزدیک تجریش گرفتیم. ماه نوزدهم بابا با آژانس با دخترش طبق خواهش من رفتند کیک رو گرفتند و اومدند. یعنی انقدر کار داشتم که گفتم نیم ساعت هم با هم باشند من به کارا برسم به سرعت و از اونجا که آدرینا تنها اصلا تو صندلی ماشینش نمیشینه و حتما باید یک ندیمه کنارش نشسته باشه از بابا این خواهش رو کردم که با آژانس برن و بیان. بگذریم که کل پرسنل قسمت کیک زنی اومده بودن ببینند این شازده خانوم کی بوده که باباش هر ماه با این عشق براش کیک سفارش داده و خریده. این ماجرا مربوط به 9 فروردینه. امروز رفتیم ددر. بابا جلو بانک مقابل قنادی لادن یه لحظه ماشین رو نگه داشت که از عابر بانک پول بگیره...
29 فروردين 1393

اندازه ست؟! کوچیکه؟ بزرگه؟!

دو هفته پیش یک اتاق تکونی و  کمد تکونی حسابی برای آدرینا داشتیم یه صفایی هم به صف لباسهای در انتظار پوشیده شدن دادیم یه دو بار هم خطا کردیم لباس رو آوردیم نزدیک تن شازده خانوم و از باباش هم نظر خواستیم که این اندازه ست؟ و طبعا یه سری واژه در مورد سایز از قبیل بزرگه، کوچیکه، بلنده ، کوتاهه بینمون رد و بدل شد حالا از اونروز هر رخت و لباسی - اعم از لباسهاهای مامان و بابا و خودش- رو دست میندازه و میگیره به خودش و با یه قیافه جدی بامزه و پرسشگرانه میپرسه؟ اندزه ست؟! کوچیکه؟ بزرگه؟!    ...
29 فروردين 1393

مامان کجایی؟!

سه هفته پیش مدتهاست که با گفتن مامان با لحن سوالی من رو حاضر غایب میکنه ولی الان یه ماهی میشه که رسما میگه:" مامان کجایی؟"! یا " مامان کودایی؟"!  یعنی فکر کن یه فلفل نمکی غلتان ریزه میزه که خیلی ماشالله مسلط راه میره و مزه میپاشه همش! یعد فکر کن یه همچین موجودی راه بره تو خونه و صداش رو بندازه رو سرش که مامان کجایی!   ...
28 فروردين 1393

دخترم رسما حرف میزنه!

مدتیه دخترم هر روز با کلمات و جملات و توانائیهای به سرعت فزاینده کلامیش داره من رو غرق شادی و حس شکر میکنه. یعنی باور کنید زیر بار این شادی و شگفتی تلنبار شده جدا کم آوردم.هنوز یکی رو خوب مز مزه نکردم یکی دیگه میاد. کلماتی که به کار میبره. شعرهایی که به ناگاه شروع میکنه به همراهی کردن و خوندن. لحنش. بازه کلمات و دامنه لغاتش و درست و کامل تلفظ کردنهاش. همه و همه و خیلی چیزهای دیگه کم مونده به قلبم از شادی ایست بده. در حیرتم و بسیار شاکر.  هر داستانی رو براش میخونم فردا میبینم به زبون خودش داره همون رو برام تعریف میکنه تازه همزمان نمایشش را هم برام اجرا میکنه  یهویی میبینم شبها موقع خواب ازم شعر میخواد و شعر شعر میگه و طول میک...
28 فروردين 1393

حالا دیگه واسه من شعر میخونه!

روز 26 اسفند 92 تو راه جشن مدرسه کودکان کار و خیابان دارم شعرمیخونم که آروم نگهش دارم یه لحظه گلوم خشک میشه و یه pause کوچیک دارم تا بیام ادامه بدم میبینم یه فرشته کوجولو با صدای نرم و نازک و زیبا و آسمونیش داره برام ادامه شعر رو زمزمه میکنه اول گوشهام رو باور نمیکنم. شوک میشم! شاد میشم! ذوق  میکنم!  ولی به خودم میام و مسلط میشم و ادامه میدم شعرم رو و باز ادامه میده و باز و باز و باز و رسما دخترم وارد جرگه شعر خوانان دنیا میشه! البته مدتهاست خیلی وقته که با زبون خودش ریتم های موزون رو تولید میکنه که من بهش شعر های آدرینا میگفتم ولی الان میبینم که درست حسابی و با تلفظ عالی داره سهم خودش رو در شعر خوندنمون ادا م...
28 فروردين 1393

درس عبرت یا ...؟

از پنجره خونه دارم بیرون رو نگاه میکنم توی محوطه بزرگ و شیب داری که دامنه جاییه که قبلا به باغ سید معروف بود و الان  مثل خیلی جاهای دیگه خشکش کردن تا بتونند سوداگرانه توش ساختمان سازی کنند  و حالا تبدیل به جایی برای ریختن نخاله شده چیز عجیبی به چشم میخوره فاصله دوره و قدرت دید و تشخیص کم یک یا دو نفر دارن خیلی عاشقانه تو یه همچین محیطی قدم میزنند و راه میرن گاهی میدوند گاهی  ثابت می ایستند بعد یک دفعه باز میدوند برام عجیبه  و برام سوال میشه اخه جا قحطیه؟ جای به این شیبداری و پر از سنگ و نخاله خوب که دقت میکنم تصویر کمی واضح تر میشه و بعد میبینم خدای من اونجا یه خانوم و یه سگ هستند . خانوم سر تا پا سیاه پوشه ...
27 فروردين 1393

آدرینا و رابطه اش با مامان بزرگش

آدرینا تو دار دنیا یه مامان بزرگ داره. مادر مامان. متاسفانه اینطور مقدر شده که دختر ما  هر دو پدر بزرگ هاش و مادر پدرش خیلی سال قبل به رحمت خدا رفتند. مادر بزرگ طبیعتا خیلی خیلی نوه جونش رو دوست داره. یه جورایی میشه گفت الانه با عشق آدرینا میخوابه و بلند میشه و زندگی میکنه. عکس آدرینا همه جای خونه مامان بزرگ هست و مامان بزرگ روزها که تنهاست مرتب داره با عکس نوه اش حرف میزنه و یه علاقه شدید و عجیبی به آدرینا داره. گاهی از دلتنگیش حتی زمانهایی که کنار هم و  با همند از شدت علاقه اش به نوه اش  بغض میکنه . ولی مامان بزرگ تو اینهمه سر و صدایی که دیگر حضار دارند معمولا بی صداست و بیشتر شنونده و بیننده ست . اوصلا آدم کم صدا کم حرف و ...
26 فروردين 1393

گردش با مامان

چهارشنبه 20 فروردین اولین جلسه کلاس کارگاه مادر و کودک ترم جدیدمون بود. دوستامون رو دیدیم و خوب بود. قبل رفتن تدارک دیده بودم که در صورت امکان یه سر به کاخ سعد آباد هم بزنیم. از وقتی از خونه در اومدیم تا دوباره برسیم سمت خونه هوا صد بار آفتابی بارانی طوفانی شد انقدر که دیگه داشتم منصرف میشدم ولی نزدیکای خونه دوباره آفتابی شد و دل زدم به دریا و تو همون ماشین لباسهای ادرینا رو با لباسهای مناسبتری عوض کردم و کتونی پاش کردم و د برو که رفتیم. خیلی سخت بود چون هم حمل یک  کوله سنگین  و هم کنترل آدرینا همزمان خیلی سخت بود ولی ارزشش رو داشت. تازه اون وسط ادرینا جونم هوش شیر هم کرد و ما هم بهش هم از لقمه نون و پنیرش که مونده بود و هم شیر خشک...
25 فروردين 1393